امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره

امیــــرعبــــاس*عشق مامان و باباس

تولــــد

1390/5/31 1:18
نویسنده :
465 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 26/10/86

زردی بچه به اوج خودش رسیده بود. خودم را بسادگی باخته بودم. بیلیروبین 12.8 بود و خیلی خدا رحم کرد که ازین بالاتر نرفت. آن روز خیلی بیتابی کردم. پشیمونم که آرامش خودم را که برای نی نی ضروری تر بود از بین بردم.

از همون اول عاشق خودکار بودی

وقتی خاطراتمو مینوشتم خودکارو از دستم میگرفتی...

شنبه 22/10/86

ساعت نه صبح خانم دکتر مامان را ویزیت کرد و گفت که مرخص است. آقای دکتر هم نی نی را ویزیت کرد و توضیحات کاملی درمورد تغذیه و مراقبت از نوزاد به مامان داد. از آن لحظه بود که فهمیدم بچه داری نکات ریز زیادی داره که باید بدونیم و به اون سادگی که فکرشو میکردیم نیست. مامان پشیمون بود که چرا قبل از تولد نی نی اطلاعات کاملتری از بچه داری جمع آوری نکرده. امیرعباس کمی زرد شده بود.

جمعه 21/10/86

زمستان اون سال خیلی برف بارید و توی اون زمستان سرد و سفید، درست روزی که امیرعباس بدنیا اومد برفی ترین روز سال بود. محیط بیمارستان بسیار آرام و خوب بود. آن روز امیرعباس تنها نوزادی بود که در آن بیمارستان بدنیا آمده بود.

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. اولین چیزی که میخواستم بدونم این بود که آیا بچه سالمه. بابایی تو رو لای یک پتوی نازک آبی به من نشون داد.

 فقط نیمرخت رو دیدم. niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com

دستم رو دراز کردم تا لمست کنم. خیلی نرم بود. . . از شور و شعف بسیار زیادی که در چهره بابایی می دیدم مطمئن شدم سالم هستی. دیگه آروم شدم. بعد از نه ماه بیقراری دیگه آروم آروم شدم و خدا رو شکر کردم. حس میکردم همه چیز تموم شده. اما در حقیقت این یک سرآغاز بزرگ برای همه ما بود. مامان پشیمونه که اون شب استراحت کافی نکرد چون عوارضش رو بعدا متحمل شد. اون شب خیلی خیلی سخت گذشت. تا صبح آروم و قرار نداشتم مخصوصا اینکه همش تو گریه میکردی و من نگران و مستاصل بودم که چطور باید تو رو ساکت کنم. تازه فهمیده بودم مامان و بابای من با چه زحمتی منو بزرگ کرده اند. به همین خاطر همش تو خواب و بیداری میگفتم: رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا... رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا... این ذکر هزاران بار از خاطرم رد شد.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)