ماه اول
جمعه 28/10/86 امیرعباس هفت روزه شده بود. پدرش دوباره در گوشش اذان گفت و کامش را با تربت برداشت. ماهها به چنین روزی فکر کرده بودم. آنشب بابایی در اتاق من نشسته بود و درحالیکه تو را در آغوش گرفته بود به یاد حضرت علی اصغر گریه میکرد.
دوشنبه 15/11/86 یک هفته است که شبها تا صبح شیرمیخورد و من نمیتوانم استراحت کنم. استرس و خستگی دارد خفه ام میکند. دیگر نمیتوانم پاسخگوی نیازهای نی نی باشم. همین مسئله نگرانی مرا بیشتر میکند. خلق و خویم تنگ شده است. برای نی نی عقیقه کردیم. هفته ای یکبار نی نی را پیش متخصص اطفال میبرم. رشد بچه بسیار عالی است.
یکشنبه 7/11/86 امروز ساعت ده صبح نی نی را با روش رینگ ختنه کردند. وقتی برگشتیم خونه نیم ساعت گریه کرد. روز سختی برای من بود. وقتی خوابید من شروع کردم به گریه و تا ساعتها بعد هروقت یاد آن لحظه می افتادم دوباره بیتاب میشدم. مادربزرگ نی نی امروز هشتمین نوه اش را میدید. خیلی کسل بودم. حس افسردگی داشتم.
چهارشنبه 3/11/86 حالم بد بود. مجبـــور بودم برم دکتر. با اینکه وقت قبلی گرفته بودم اما یکساعت طول کشید تا ویزیت بشم و برگردم خونه. در این یکساعت خیلی دلتنگ نی نی شدم. دلم آرام و قرار نداشت. خجالت میکشیدم گریه کنم. مدام اشک در چشمانم حلقه میزد و بغضم را قورت میدادم. عاقبت اشکم سرازیر شد. فهمیدم خیلی به تو وابسته شده ام که حتی یکساعت هم طاقت دوری از تو را ندارم. تازه فهمیدم گام در مسیر مهمی گذاشته ام.