امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره

امیــــرعبــــاس*عشق مامان و باباس

دو سالگی

20/7/88 همه خودکارها و مدادها رو از من میگیری. عصر ها هم که نمیخوابی. شب هم که دیر میخوابی. صبح هم که من از خستگی نمیتونم زودتر از تو بیدار شم. پس من کی بیام چند خط خاطره از تو بنویسم بچــه جان؟ 25/6/88 امروز چهارشنبه بود. امیرعباس من بیست ماهه شده. خیلی خوب باهم ارتباط برقرار میکنیم. هرچی میگم میفهمه. فقط گاهی زیادی شیطونی میکنه و دیگه هیچ حرفی رو گوش نمیده. میخواد بگه من هم واسه خودم تصمیم میگیرم. آنقدر زیبائی، معصومیت و لطافت وجودش عمیقه که نمیشه همه اش رو توصیف کرد. فقط میشه گفت لطف خداست که بچه ام سالم و شاد در کنارمه و از وجودش لذت میبرم. به قول مادر " آنقدر خوشمزه است که نمیشه بگی". 15/5/88  یعنی اگر بابایی میتونست ت...
22 فروردين 1391

تولد سه سالگی بره ناقلای من

چهارشنبه 25/3/90   الآن سه سال و چهارماه سن داری و قدت 102 سانت و وزنت 15 کیلوگرمه. اخیرا فوق العاده عاشق کارتون بره ناقلا شدی و  همش کارهای اون بع بعی هارو تقلید میکنی. از وقتی که تلویزیون داخل اتاق کامپیوتر را در اختیارت گذاشتم، خودت هروقت هوس بره ناقلا میکنی میری و سی دی رو میذاری و بعدش هم خودت خاموش میکنی و میخوابی. این تلویزیون باعث شده بیشتر از قبل مستقل بشی و به تنهایی بخواب بری. همه این کارهات رو خیلی دوست دارم و از اینکه نشانه های رشد و تکامل تو رو میبینم خوشحالم. فقط چیزی هست که اخیرا نگرانم کرده. و اون اینه که تازگی ها خیلی دوست داری از مسائل منفی در ذهنت شخصیت سازی کنی. مثلا همش به غریبه ها میگی: بابای من...
15 فروردين 1391

بدون عنوان

                                                      ...
29 آذر 1390

بدون عنوان

19/2/89   امروز یکشنبه قشنگی بود. از صبح خودت همش بازی کردی و بازی کردی. همش اثاث کشی کردی از این اتاق به اون اتاق... امروز احساس میکردم وقتی جملات را میگویی با لحن ادم بزرگها حرف میزنی. فدات بشم که داری مرد میشی. 18/1/89  نمیدونم چرا با کوچکترین آلودگی سریع اسهال میگیری. بعد از دوهفته تازه داری بهتر میشی و جون میگیری. الان دیگه کاملا صحبت میکنی و نظر میدی. داستان سریالهای تلویزیونی عید را که برات میگم با دقت گوش میدی، یادمیگیری و تکرار میکنی. شعرهایی که زمان نوزادی برات میخوندم رو کاملا حفظ هستی. تیتراژ سریالهایی که دوست داری رو برات ضبط میکنم و همه رو تا آخر باهاش میخونی. فعلا پرفسوری؛ تا بعد که چه شود. 22/9/88 ...
29 آذر 1390

تولــــد

چهارشنبه 26/10/86 زردی بچه به اوج خودش رسیده بود. خودم را بسادگی باخته بودم. بیلیروبین 12.8 بود و خیلی خدا رحم کرد که ازین بالاتر نرفت. آن روز خیلی بیتابی کردم. پشیمونم که آرامش خودم را که برای نی نی ضروری تر بود از بین بردم. وقتی خاطراتمو مینوشتم خودکارو از دستم میگرفتی... شنبه 22/10/86 ساعت نه صبح خانم دکتر مامان را ویزیت کرد و گفت که مرخص است. آقای دکتر هم نی نی را ویزیت کرد و توضیحات کاملی درمورد تغذیه و مراقبت از نوزاد به مامان داد. از آن لحظه بود که فهمیدم بچه داری نکات ریز زیادی داره که باید بدونیم و به اون سادگی که فکرشو میکردیم نیست. مامان پشیمون بود که چرا قبل از تولد نی نی اطلاعات کاملتری از بچه داری جمع آوری نک...
31 مرداد 1390