امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره

امیــــرعبــــاس*عشق مامان و باباس

دو سالگی

1391/1/22 12:15
نویسنده :
401 بازدید
اشتراک گذاری

اولین سالگرد فوت باباجی

20/7/88 همه خودکارها و مدادها رو از من میگیری. عصر ها هم که نمیخوابی. شب هم که دیر میخوابی. صبح هم که من از خستگی نمیتونم زودتر از تو بیدار شم. پس من کی بیام چند خط خاطره از تو بنویسم بچــه جان؟

25/6/88 امروز چهارشنبه بود. امیرعباس من بیست ماهه شده. خیلی خوب باهم ارتباط برقرار میکنیم. هرچی میگم میفهمه. فقط گاهی زیادی شیطونی میکنه و دیگه هیچ حرفی رو گوش نمیده. میخواد بگه من هم واسه خودم تصمیم میگیرم. آنقدر زیبائی، معصومیت و لطافت وجودش عمیقه که نمیشه همه اش رو توصیف کرد. فقط میشه گفت لطف خداست که بچه ام سالم و شاد در کنارمه و از وجودش لذت میبرم. به قول مادر " آنقدر خوشمزه است که نمیشه بگی".

15/5/88  یعنی اگر بابایی میتونست تمام روز پیشت باشه و باهات کشتی بگیره و بازی کنه اونوقت دیگه صبح که یواشکی میخواست در رو ببنده بره اداره آنقدر پشت سرش گریه نمیکردی؟ با چشمهای خیست به من و به درب بسته التماس میکنی. آخه بذارم کجا بری؟ الان نیم ساعته که رفته و تو هنوز داری گریه میکنی. دیگه چیزی به مغزم نمیرسه که حواستو به اون پرت کنم. انگار از صدای گریه های تو خلاقیت من هم کور شده.

11/3/88  دیگه مطمئنم وقتی حال من و روحیه ام بهتره تو هم کمتر گریه میکنی و سازگاری بیشتری از خودت نشون میدی. دوست دارم تو هم از نظر روحی آدم مقاوم و سلامتی باشی. دوست دارم وقتی بزرگ شدی اهل کتاب خوندن، ورزش، نقاشی، و همه کارهای مثبتی باشی که به آدم روحیه میده. دوست دارم انسان مثبتی بار بیای. حس میکنم وظیفه من فقط خوراندن غذا و پوشاندن لباس به تو نیست بلکه باید روی روحیه و طرز تفکر تو هم موثر باشم. گاهی آنقدر به آینده تو فکر میکنم و غرق در خیالاتم میشم که حس میکنم مثل بادکنک شده ام و الانه که بترکم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

باباحسين
30 تیر 90 15:07
باباحسين وقتي پيشت نيست و دلش برات تنگ ميشه، به وبلاگت سر ميزنه تا تورو ببينه .
آخه وقتي ازت مي پرسم که باباحسين وقتي دلش برات تنگ ميشه، چيکار کنه ؟ ميگي " خوب عکسامو ببين"