امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره

امیــــرعبــــاس*عشق مامان و باباس

ورود به مهد کودک

1391/1/22 12:20
نویسنده :
563 بازدید
اشتراک گذاری

ورود به مهدکودک

28/10/89 به مهد کودک عادت کرده ای و کلاسهاشو خیلی دوست داری. آموزشها رو خوب یاد میگیری و خوب بازی میکنی. عاشق ماشین بازی هستی. یه چیز دایره دستت میگیری و مثل فرمون می پیچونی و گاز میدی. اینطوری دور اتاق میدوی. گاهی هم دنده عوض میکنی. خیلی باحال شدی. آدم از نگاه کردن تو صفا میکنه. خلاقیت خوبی داری و امیدوارم بیشتر بشه. هفته پیش برای اولین بار در مهد برات جشن تولد گرفتیم. خیلی عالی برگزار شد. فقط نمیدونم چرا نتونستم جلوی چشمان اونهمه بچه که به ما زل زده بودند، پسر خودم رو ببوسم. خیلی خوب همه وقایع رو توضیح میدی و تحلیل میکنی. مدتیه کمتر احساس تنهایی میکنم. مستاجر طبقه پائین دوست خوبی شده، هم برای من و هم برای امیرعباس.

28/7/89  یک هفته بود که بابایی سفر بود. چند دقیقه دیگه میرسه خونه. هر دوی ما دلمون براش تنگ شده. الان ساعت 5 صبحه. از دیشب حتی یک لحظه هم خوابم نبرده. انگار سالها منتظر اومدن بابایی بوده ام. این یکهفته برای من و امیرعباس خیلی سخت و طولانی بود. من ترجیح دادم بجای اینکه به منزل این و آن برم در خانه خودم بمانم. فکر میکنم امیرعباس هم همینو دوست داشت. گاهی در اوج تبی که داشتم درد لثه ام که تازه جراحی کرده بودم با درد تنهایی ام آمیخته میشد و شدیدا احساس تنهایی و بیکسی میکردم. ولی همینکه میدیدم در خانه خودم هستم، به جای ناامیدی، خدا را شکر میکردم. حضور امیرعباس در کنار من دیگر مثل حضور یک انسان بالغ، آرامش بخش است و خلاء تنهایی ام را پر میکند. این یک هفته، تو همه کس من بودی. بخدا خیلی دوستت دارم عزیز مامانی.

22/6/89 ماه آینده بابایی باید یه سفر بره بعدش هم دوباره یه سفر دیگه. دوست دارم کاری کنم که تو جای خالی شو کمتر احساس کنی. اخیرا یه آزمون مهم دادم و گفتند قبول شدم. این باعث شده زیاد مطالعه کنم. مدتیه گاهی برای خودم کمی کار ترجمه میکنم که کمک میکنه مطالب فراموش شده ام رو دوباره بیاد بیارم. همه اینها به من روحیه میده. از اول مهر باید ورزش هم برم. دوست دارم مادر کاملی باشم برای یک نی نی کامل. نمیدونم درسته یا نه ولی احساس میکنم والد درونم همش به کودک درونم میگه کامل باش. خدایا خودت کمک کن اینطور باشم.

5/4/89 امروز روز ولادت امام علی بود. رفته بودیم خونه مادربزرگ. توی پارکینگ کنار سبدهای نوشابه درحالیکه دستت تو دستم بود ناگهان یه شیشه نوشابه برداشتی و وقتی خواستی بذاری سر جاش خوردی زمین. شیشه نوشابه شکست و توی گردنت فرو رفت. همه چیز در یک چشم بهم زدن اتفاق افتاد. لحظه اول فریاد زدم: یا حسین. و بعدش نیرویی به من میگفت خودتو نبـاز. شکاف روی گردنت که غرق خون بود رو با انگشت به هم چسبوندم تا خونریزی بند بیاد... و به سمت بیمارستان رفتیم. چندین ساعت بعد، پس از رفتن به چهار بیمارستان، بالاخره در یکی از بیمارستانها پذیرش شدیم. یکساعتی توی اتاق عملی بودی تا بالاخره بخیه شدی و برگشتی. آره تو برگشته بودی. همه چیز برگشته بود. حتما خدا هم نظرش به من برگشته بود. من هم با تو دوباره زنده شده بودم.

1/4/89 سه شنبه. از امروز دیگه هر روز نه و نیم صبح تا یک و نیم بعد از ظهر به مهد میری. خیلی پسر حرف گوش کنی شده ای. امروز پوشکت رو درآوردم و برات توضیح دادم که هروقت دستشویی داشتی بدوی بری سر لگنت بنشینی. یکی دو بار کمی دستشویی کردی و فریاد زدی: مامان بدو بیا داره جیش میریزه! بعدش هم دیگه این کارو تکرار نکردی. همین. به همین راحتی یاد گرفتی. حتی شب اول هم پوشک نشدی. امیدوارم تا آخرش همینطوری عالی پیش بره!

18/3/89 همه چیز عادیه. به مهدکودک عادت کرده ای. فقط وقتی میام دنبالت تا منو می بینی کمی بغض میکنی. امیدوارم دچار احساس گناه نسبت به تو نشم و در تصمیم گیریهام قاطع باشم. آخه دوری از تو واقعا دشواره.

1/3/89  شنبه. چند روز پیش پس از کلی تحقیق یه مهدکودک خوب پیدا کردیم و برای بازدید به آنجا رفتیم. خیلی  از اونجا خوشت اومده بود. فوری پریدی قاطی بچه ها و دلت نمیخواست بیای بیرون. امروز ثبت نامت کردم و برای اولین روز به مهد رفتی. فعلا قراره فقط روزهای زوج چند ساعتی بیای مهد. روز اول ساعت 1 بعد از ظهر گذاشتمت مهد. وقتی برگشتم خونه خیلی بیقرار بودم. همش انگار یه چیزی گم کرده بودم. شروع کردم به درست کردن کیک تولد. آخه امشب تولد بابا حسینه. هرطور بود سر خودم رو گرم کردم تا ساعت 4 که رفتم دنبالت. وقتی منو دیدی بغضت ترکید و زدی زیر گریه. برای خودم خیلی سخته که ازم دور باشی. ولی ناچارم شرایط رو برای هرچه بیشتر اجتماعی شدن تو فراهم کنم. مطمئنم این به نفع خودته. ولی بهرحال اگه تو هم دلت برام تنگ میشه، منو ببخش.

niniweblog.com                 niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)