امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره

امیــــرعبــــاس*عشق مامان و باباس

بدون عنوان

1390/9/29 13:47
نویسنده :
327 بازدید
اشتراک گذاری

19/2/89   امروز یکشنبه قشنگی بود. از صبح خودت همش بازی کردی و بازی کردی. همش اثاث کشی کردی از این اتاق به اون اتاق... امروز احساس میکردم وقتی جملات را میگویی با لحن ادم بزرگها حرف میزنی. فدات بشم که داری مرد میشی.

18/1/89  نمیدونم چرا با کوچکترین آلودگی سریع اسهال میگیری. بعد از دوهفته تازه داری بهتر میشی و جون میگیری. الان دیگه کاملا صحبت میکنی و نظر میدی. داستان سریالهای تلویزیونی عید را که برات میگم با دقت گوش میدی، یادمیگیری و تکرار میکنی. شعرهایی که زمان نوزادی برات میخوندم رو کاملا حفظ هستی. تیتراژ سریالهایی که دوست داری رو برات ضبط میکنم و همه رو تا آخر باهاش میخونی. فعلا پرفسوری؛ تا بعد که چه شود.

عاشق دوچرخه ات هستی

22/9/88   ماشاءالله خیلی عاقل شدی. وقتی برات توضیح میدم که پستونک اخه و دندوناتو خراب میکنه دیگه نمیخوری. احساسات خودتو خیلی قشنگ بروز میدی. وقتی با زبون خودت با آدم اختلاط میکنی، کیف میکنم. کاملا حرف گوش کن هستی. عاشق بانک ها و تبلیغات بازرگانی هستی. اسم همه بانکها و علامت اونها رو میشناسی. میگی: بانک کیجارت، بانک فردا. بانک سپه، نخودچی بانک ایرانی. بخدا خیلی شیرینی.

24/8/88 امیرعباس، مامان الان تو فوق العاده خواستنی شدی. نمیدونم از کدوم کارت بگم. چند وقته که تا سیزده میشماری و معمولا فقط یکی دو تا غلط داری. البته فقط معنای عدد دو را میدانی. خیلی خوبه. حدود دوازده کیلو وزن داری. پستونک و متکا و خرس کوچولوت رو به هیچکس نمیدی. شیر نمیخوری ولی در خواب بهت حدود یک لیوان شیر رو با شیشه میدم و فعلا همین کافیه. چند تا شعر بلدی و بازیهای زیادی از خودت اختراع میکنی. هرچیز مربوط به تو برام خیلی جذابه. خیلی دوست داشتنی هستی و ما از بوسیدنت سیر نمیشیم

28/7/88 خودت بازی میکنی، خودت میخوابی و بیدار میشی و از همه مهمتر غذاتو بخوبی با قاشق میخوری. اخیرا گاهی به فکر فرو میری و یاد یه چیزایی که قبلا دیده بودی می افتی بعد همون چیز رو از من میخوای. اینها همه علامتهای بزرگتر شدن تو هستند و به من نشون میدن که تو دوست داری زودتر مستقل بشی. اما در کنار این استقلال، وابستگی خاصی هم به من داری که فقط داره شکل این وابستگی تغییر میکنه ولی مقدارش کم نمیشه. نمیدونم درسته یا نه ولی من که برداشتم اینه.

21/7/88  سه شنبه ساعت سه نصف شبه. آنقدر معصومانه خوابیده که انگار نه انگار که این وروجک تا چند ساعت پیش داشت مثل بولدوزر تمام  وسایل خونه رو جابجا میکرد. خداکنه زودتر بزرگ بشی و بتونم باهات حرف بزنم، تو هم با من درد دل کنی ببینم چی تو دل کوچیکت میگذره. وقتی میخوابی دلم میگیره.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)