امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

امیــــرعبــــاس*عشق مامان و باباس

چهارماهگی شروع زیبائیها

چهارشنبه 25/2/87  نی نی عزیز من الان 4 ماه و نیمه است. یادمه مامانم همیشه میگفت بچه وقتی چهارماهه میشه تازه باحال میشه، باهاش بازی میکنی کیف میکنی. امیرعباس من هم الان خیلی خوردنی شده. توپول و آبدار و شیرین. وقتی باهاش شوخی میکنم بلند بلند میخنده و از خنده ریسه میره. صدای غش غش خنده اش خستگیمو درمیاره. مدتیه که همه چی رو میگیره و به دهان میبره. آنقدر شیطونی میکنه که نمیگذاره بنویسم. عاشق خودکار و مداده و همه رو از دستم میگیره. بخاطر همینه که خاطراتم رو دیر به دیر ثبت میکنم. شنبه 21/2/87  مدتی بود شبها یک سی سی شربت دی سیکلومین بهش میدادم و شب خیلی خوب میخوابید. اما وقتی فهمیدم این دارو عوارض خطرناکی دارد آن را قطع کردم. ب...
24 فروردين 1391

ده تا دوازده ماهگی

٧/1/88 امروز جمعه بود. صبح زود خودت از خواب بیدار شده بودی و اسباب بازیهاتو جلوی تلویزیون چیده بودی. وقتی دیدم خودت آروم و بی سروصدا داری بازی میکنی حس کردم دیگه پسرم بزرگ شده و داره مستقل میشه. فدات بشم که عاشق بازی هستی! فقط بازی و بازی و بازی...... 25/11/87 اخیرا مدتی است که شبها با گریه خیلی شدید از خواب بیدار میشی و فقط اصرار داری که بابایی تو را بغل کنه و راه ببره. وضعیت دشواریه که چند ماهه طول کشیده و معلوم نیست تا کی ادامه داره. از بس از خواب میپرم همش سردرد دارم. 5/10/87 امروز خیلی پسر خوبی بودی. خودت بازی کردی، خوابیدی، برنامه تماشا کردی و خوب به حرفهایم گوش میدادی. گاهی هم به حرفهام توجه نمیکنی و آنوقت نمیدانم که چگون...
24 فروردين 1391

شش تا هفت ماهگی

  ١١/٥/٨٧  امروز روز جهانی شیرمادر بود. خیلی غصه خوردم. همش ته دلم حس میکنم نی نی گرسنه است یا چیزیشه. همش اضطراب بچه را دارم. انگار ناآرامی من باعث شده امیرعباس هم در آغوش من ناآرامی کند. شبها تاصبح بخاطر احتمالی که درمورد ملاج سرش داده اند گریه میکنم و روزها بخاطر شیر نخوردنش بیهوده تلاش میکنم و غصه میخورم. 1/5/87   لعاب برنج، آب سیب، فرنی بدون شیرگاو (با آب ساده) که پس از سرد شدن مقداری پودر شیرخشک بهش اضافه میکنم، سوپ ساده: همه زندگیم شده درست کردن اینها. شیر پاستوریزه اصلا بهت نمیسازه. سوپ را فقط با آبلیمو میخوری. عاشق برنامه کودک هستی. وقتی (گوگوجی) رو نشون میده از خوشحالی خودتو از کرییر پرت میکنی ...
24 فروردين 1391

ورود به مهد کودک

28 /10/89 به مهد کودک عادت کرده ای و کلاسهاشو خیلی دوست داری. آموزشها رو خوب یاد میگیری و خوب بازی میکنی. عاشق ماشین بازی هستی. یه چیز دایره دستت میگیری و مثل فرمون می پیچونی و گاز میدی. اینطوری دور اتاق میدوی. گاهی هم دنده عوض میکنی. خیلی باحال شدی. آدم از نگاه کردن تو صفا میکنه. خلاقیت خوبی داری و امیدوارم بیشتر بشه. هفته پیش برای اولین بار در مهد برات جشن تولد گرفتیم. خیلی عالی برگزار شد. فقط نمیدونم چرا نتونستم جلوی چشمان اونهمه بچه که به ما زل زده بودند، پسر خودم رو ببوسم. خیلی خوب همه وقایع رو توضیح میدی و تحلیل میکنی. مدتیه کمتر احساس تنهایی میکنم. مستاجر طبقه پائین دوست خوبی شده، هم برای من و هم برای امیرعباس. 28/7/89 ...
22 فروردين 1391

دو سالگی

20/7/88 همه خودکارها و مدادها رو از من میگیری. عصر ها هم که نمیخوابی. شب هم که دیر میخوابی. صبح هم که من از خستگی نمیتونم زودتر از تو بیدار شم. پس من کی بیام چند خط خاطره از تو بنویسم بچــه جان؟ 25/6/88 امروز چهارشنبه بود. امیرعباس من بیست ماهه شده. خیلی خوب باهم ارتباط برقرار میکنیم. هرچی میگم میفهمه. فقط گاهی زیادی شیطونی میکنه و دیگه هیچ حرفی رو گوش نمیده. میخواد بگه من هم واسه خودم تصمیم میگیرم. آنقدر زیبائی، معصومیت و لطافت وجودش عمیقه که نمیشه همه اش رو توصیف کرد. فقط میشه گفت لطف خداست که بچه ام سالم و شاد در کنارمه و از وجودش لذت میبرم. به قول مادر " آنقدر خوشمزه است که نمیشه بگی". 15/5/88  یعنی اگر بابایی میتونست ت...
22 فروردين 1391

تولد سه سالگی بره ناقلای من

چهارشنبه 25/3/90   الآن سه سال و چهارماه سن داری و قدت 102 سانت و وزنت 15 کیلوگرمه. اخیرا فوق العاده عاشق کارتون بره ناقلا شدی و  همش کارهای اون بع بعی هارو تقلید میکنی. از وقتی که تلویزیون داخل اتاق کامپیوتر را در اختیارت گذاشتم، خودت هروقت هوس بره ناقلا میکنی میری و سی دی رو میذاری و بعدش هم خودت خاموش میکنی و میخوابی. این تلویزیون باعث شده بیشتر از قبل مستقل بشی و به تنهایی بخواب بری. همه این کارهات رو خیلی دوست دارم و از اینکه نشانه های رشد و تکامل تو رو میبینم خوشحالم. فقط چیزی هست که اخیرا نگرانم کرده. و اون اینه که تازگی ها خیلی دوست داری از مسائل منفی در ذهنت شخصیت سازی کنی. مثلا همش به غریبه ها میگی: بابای من...
15 فروردين 1391

بدون عنوان

                                                      ...
29 آذر 1390

بدون عنوان

19/2/89   امروز یکشنبه قشنگی بود. از صبح خودت همش بازی کردی و بازی کردی. همش اثاث کشی کردی از این اتاق به اون اتاق... امروز احساس میکردم وقتی جملات را میگویی با لحن ادم بزرگها حرف میزنی. فدات بشم که داری مرد میشی. 18/1/89  نمیدونم چرا با کوچکترین آلودگی سریع اسهال میگیری. بعد از دوهفته تازه داری بهتر میشی و جون میگیری. الان دیگه کاملا صحبت میکنی و نظر میدی. داستان سریالهای تلویزیونی عید را که برات میگم با دقت گوش میدی، یادمیگیری و تکرار میکنی. شعرهایی که زمان نوزادی برات میخوندم رو کاملا حفظ هستی. تیتراژ سریالهایی که دوست داری رو برات ضبط میکنم و همه رو تا آخر باهاش میخونی. فعلا پرفسوری؛ تا بعد که چه شود. 22/9/88 ...
29 آذر 1390

تولــــد

چهارشنبه 26/10/86 زردی بچه به اوج خودش رسیده بود. خودم را بسادگی باخته بودم. بیلیروبین 12.8 بود و خیلی خدا رحم کرد که ازین بالاتر نرفت. آن روز خیلی بیتابی کردم. پشیمونم که آرامش خودم را که برای نی نی ضروری تر بود از بین بردم. وقتی خاطراتمو مینوشتم خودکارو از دستم میگرفتی... شنبه 22/10/86 ساعت نه صبح خانم دکتر مامان را ویزیت کرد و گفت که مرخص است. آقای دکتر هم نی نی را ویزیت کرد و توضیحات کاملی درمورد تغذیه و مراقبت از نوزاد به مامان داد. از آن لحظه بود که فهمیدم بچه داری نکات ریز زیادی داره که باید بدونیم و به اون سادگی که فکرشو میکردیم نیست. مامان پشیمون بود که چرا قبل از تولد نی نی اطلاعات کاملتری از بچه داری جمع آوری نک...
31 مرداد 1390